[سناریو شماره ۳]

چرا من....
پارت ۱۵
(سلامممممم امیدوارم چطورتون عالیییی باشههههه
خب بعد سال ها پارت😂 باور کنید درس ها خیلی سنگینه راستی اگه انقدر پارت ندادم یادتون رفته برین پارت قبلی رو بخونید....بریم برینیم به داستان)

فلش بک:
*کاتسوکی در حال تماشا بود که اوراراکا دارد به ایزوکو درخواست میدهد*

از زبان باکوگو:
با اون آدامس لعنتی داره چیکار میکنه؟؟؟ اصلا چی میگه؟؟
یه لحظه نگام کرد بعد سریع نگاهش رو ازم گرفت...فکر کنم خیلی مزخرف نگاش کردم انگار باش دشمنی دارم...که دارم...تصمیم گرفتم برم چادر رو نسب کنم......*کمی بعد* وقتی نسب کردم از کنارشون رد شدم داشتن حرف میزدن که یهو گوشم به حرف دکو خورد*
ایزوکو: من از باکوگو متنفرم....اصلا دوست ندارم وجود داشته باشه...حرفم رو پس میگیرم

*به راهم ادامه دادم...البته که- نه صبر کن اصلا حقشه...باهاش درست رفتار کردم...ولی...یکم زیاده روی- نه...اصلا...گور باباش!!
*غروروش اجازه نمیداد احساس گناه کند*
*کمی بعد....*
دیدم اون احمق خنگ بلد نیست حتی چادرش رو نسب کنه الحق که اسکله...با خشونت چکش رو ازش گرفتم و بی صدا نسبش کردم...تا خواست چیزی بگه طوری رفتار کردم انگار ایگنورش کردم و رفتم داخل چادرم که...*کمی بعد* اومد صدام زد در رو باز کردم که گفت میخواد بیاد تو چادر لعنتیم من بهش گفتم : متنفری نیا...چرا انقدر کینه ای شدم (بودی برادر...از اول بودی) اَه تف توی هر چی آدم به درد نخور مثل دکوعه

از زبان نویسنده:
*شب همه دور آتیش جمع شده بودن ایزوکو یه هودی سفید و یک شلوار جین مشکی پوشیده بود و هوا سرد بود*

مینا: راستی باکوگو و کیریشیما کجان؟

کامیناری: گفتن میرن توی جنگل یه بادی به کلشون بخوره

*ایزوکو احساس حسادت کرد*
*همین طور که ایزوکو داشت یه زهر ماری میخورد (قابل توجتون باشه زهر ماری منظورم الکلی چیزی نیست...یه خوراکی ای چیزیه) اوراراکا شروع به حرف زدن کرد*

اوراراکا گفت: فکر کنم ایزوکد به کیریشیما حسودی میکنه...

*ایزوکو اون چیزی که داشت میخورد پرید تو گلوش و سرفه کرد و میناتا چند بار به پشتش زد و خب کسی متوجه ی حرف اوراراکا نشد*

*ایزوکو در ذهن*
اخه خب...کثافت من کی گفتم

*کمی گذشت احساس حسادت و تگرانی بیشتر میشد که بلند شد*

ایزوکو : من میرم دنبال کاچان

کامیناری: چرا؟ خودشون میان

ایزوکو: خب چیزه اممم- منم میخوام برم یکم هوا بخورم

کامیناری: اوکی

*و رفت و وارد پیاده روی جنگل شد (من نمیدونم اسمش چیه یه چیزی حالت یه جا که بتونن راه برن اما یکم بهتر) پر فانوس بود که راه رو روشن میکرد همانطور که غرق در فانوس ها و فکر بود ناگهان-*

پایان پارت
دیدگاه ها (۱۷)

این ادیت رو بشدت می پسندمممممممممممممممم

NOW YOU SUCK....

سلامممممممم خب من دیروز قرار بود یه پارت بدم...که یه نگاه به...

داداشاییا اینا عاشقن مشکل از شماست درک نمیکنید🤗

پارت 24(سلاممممم بعد از سال هاااا اومدم با یه پارت...چون دلم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط